"برای تو"

شب بود که زن همسایه در خانه را کوبید.
راهش دادی و به خواهش او در خانه را بستی و چهره ی وحشت زده اش را که دیدی، پشت در را هم انداختی.
وقتی او را با خودت به اتاق آوردی با اشاره ی چشم به ما فهماندی که عکس العملی نشان ندهیم.
زن با ترس و لرز نگاهی به دور و بر خود کرد و گفت:
- برقا رو خاموش کنین! الانه که بیان سراغ من! اول اومدن خونه مون، تمام خامه های قالی* رو که شوهرم آورده بود بفروشه ازش گرفتن، یه تیکه کاغذ دادن دستش، حالا داشتن پچ پچ می کردن! میخواستن ما رو بکشن...
حالا دیگر تو همه ی چراغ ها را خاموش کرده بودی و فقط نور کمی از شعله ی سماور در گوشه ای به چشم می خورد. زن با وحشت گفت:
اونجا روشنه! آخرش میان منو پیدا می کنن...
سماور را هم خاموش کردی بلکه دل بیقرار این زن کمی آرام بگیرد...
چند دقیقه بعد زن گفت:
- من دیگه باید برم خونه...
و آن وقت بود که تو احساس کردی زن از تَوَهُم رها شده است و می شود چراغی روشن کرد...
شب بعد هم آمد.
این بار چیزی زیر چادرش پنهان کرده بود.
می گفت:
این قوری یادگاری مادرمه، قدیمیه، اینو بگیر اون اتاق آخری رو به جاش به من بده، هر وقت کسی خواست منو بکُشه بیام اینجا...
و تو که از بیماری زن خبر داشتی، خیلی آرام به او نزدیک شدی و گفتی:
قوری قشنگیه، نگهش دار برای خودت،
ما اتاق آخری رو کارش نداریم، هر وقت خواستی بیا اینجا
اتاق آخری مال خودت...
****
*خامه ماده ی اولیه ی صنعت قالی بافی است که از پشم گوسفندان تهیه می شود
و به رنگ های مختلف رنگ آمیزی شده است.
عکس این پست را از یک وبلاگ برداشته بودم که متاسفانه اسم وب را فراموش کرده ام.
شعر عنوان پست از ترانه ی احسان خواجه امیری است.
"آدینه"